Saturday, December 21, 2013

گفتی که بمن فاحشه شیخا - شعر جدیدی از مهدی یعقوبی



شیخا تو بکش به روی دارم
  آزادم و دین جهان ندارم
گیسوی برهنه در خیابان

لب بر لب یار خود گذارم
بر مذهب و بر خدای زشتت
   نفرت به من ار که سر سپارم
از روز تولدم به عالم
در مذهب تو گناهکارم
شلاق بزن مرا به میدان
من عاشق یک شرابخوارم
با سنگ و کلوخ و هر چه داری
با کینه بکن که سنگسارم
سرتاسرت از لجن ولیکن
  عطر گل سرخ من تبارم
تو دشمن شور و شوق و شادی
من تشنه چنگ و دف و تارم
لعنت به بهشت و آن جهانت
نفرین شده از تو روزگارم
دنیای من و بهشتم اینجاست
این خاک همیشه زرنگارم
آخر بتو چه مگر فضولی
من نیمه برهنه با نگارم
گلبوسه دهم کنار کارون
با پیکر گرم و بیقرارم
هر بار ببینمت که در راه
بوی لجن آید از کنارم
این ظلم و ستم مغول نکرده است
آنچه که تو کرده ای دیارم
گویی که هزار و چارصد سال
از ظلم تو من در انفجارم
یک برده جنسی در شب و روز
در چنگ کثیف لاشخوارم
زنجیر به دست و پا و گردن
با پیکر غرق خون حصارم
گفتی که بمن فاحشه شیخا
چون روی سرم لچک ندارم
تف بر تو و بر مرام تو باد
در میهن سرخ سربدارم
اسلام تو تا که هست و باقیست
من تا به ابد ذلیل و خوارم
باید که خروشنده و بیباک
آزادی خود به خون نگارم
گردن بزنی مرا به دینت
هرگز که سری فرو نیارم
من یک زنم ای شیخ دمارت
سوگند که از ریشه بر آرم
روزی بشود به مثل آرش
تیری به دلت که من بکارم

« مهدی یعقوبی »