Tuesday, September 20, 2011

عاشقانه های مهدی یعقوبی




آنشب سرد و سیاه
از پس پنجره دیدم ناگاه
ماه افتاد دل برکه ای از آیینه
من سراسیمه دویدم در راه
نگران دلواپس
تا رسیدم آنجا
به تعجب دیدم
بر تن برکه آیینه تو را
من به جای رخ ماه
و به خود لرزیدم
خم شدم بهت انگیز
از دل آب زلال
تا بگیرم که تو را
و تو لبخند زدی مثل گلی
و چنان غرق تماشای دو چشمان سیاه تو شدم
که فراموشم شد
من دیوانه  بگیرم که تو را


ادامه شعر